اطراف قبرش در گورستان مخروبه چند نفری از تبلیغاتچیهای نیویورکی، که سابق همکارش بودند، جمع شده بودند و از انرژی و ابتکارش یاد میکردند و به دخترش نانسی میگفتند که همکاری با او تا چه حد لذتبخش بوده. چند نفر هم از استارفیش بیچ آمده بودند، از شهرک بازنشستگان جرزی که او از عید شکرگزاری سال ۲۰۰۱ در آنجا سکونت داشت – همگیشان هم سالمندانی که همین اواخر برایشان کلاس ادامه ...
توی دفترم نشسته بودم، مهلت اجاره تمام شده بود و مک کلوی داشت حکم تخلیه میگرفت. اتاق مثل جهنم داغ بود و کولر هم کار نمیکرد. یک مگس داشت روی میزم راه میرفت. با کف دستم لهش کردم. داشتم دستم را با شلوارم پاک میکردم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و گفتم: «بله» صدایی زنانه پرسید: «شما سلین میخونید؟» مدتها بود که تنها بودم. سالها. گفتم: «سلین، اوم…» ادامه ...
یک کلاه شکاری سبزرنگ سری را که بیشتر به یک بادکنک حجیم شباهت داشت، میفشرد. روگوشیهای سبز پر بود از گوشهایی بزرگ و موهایی اصلاحنشده و کُرک زبری در گوشها رشد کرده و از هر دو طرف زده بود بیرون، درست مثل ماشینی که راهنمای چپ و راستش همزمان چشمک بزند. لبهای پر و به هم فشردهاش از زیر سبیل انبوه و سیاهش توی چشم میزد، چین گوشهی لبهایش پر ادامه ...