روزی که هِدویگ آمد، یک روز دوشنبه بود و صبح همان دوشنبه دلم میخواست، پیش از آنکه خانم صاحبخانه نامهء پدرم را از زیر در تو بفرستد، لحاظ را، مثل بیشتر صبحهایی که توی خوابگاه کارآموزان زندگی میکردم، بکشم روی سرم. اما خانم صاحبخانهام از توی راهرو بلند گفت: «براتون نامه اومده، از خونهس.» و وقتی نامه را از زیر در تو فرستاد، نامهای به سفیدی برف که در سایهء ادامه ...
امروز، آقای عزیز، به جوانی برخوردم که یقین دارم میشناسیدش. اسمش شِنکِر است. تا آنجا که میدانم سالها همسایهء شما بوده و با برادرتان، که گفتهاند توی جنگ مفقودالاثر شده، به یک مدرسه میرفته. البته، این همهء ماجرا نیست. امروز خبر پیدا کردم که پنج سال آزگار است، از وقتی مقامات آن دروغ کثیف را دربارهء مفقودالاثر شدن برادرتان گفتهاند، دنبال این بودهاید که چه بر سر برادرتان آمده و ادامه ...