گفتم: خانومجان غذا حاضره. بفرمائید سر میز. چیزی نگفت. همچنان به پارچهء در دستش چسبیده بود و آن را میدوخت. رفتم و بازویش را گرفتم و سر میز نشاندم فقط غر زد. به آشپزخانه رفتم، سینی را برداشتم و آوردم و جلویش گذاشتم. نگاه کرد اما به غذا دست نزد. به فکرم رسید با گفتن حرفی شروع کنم. پیشبندش را درآوردم و پشت گوشهای بزرگش بستم. گفت: امشب دوباره چکارکردی؟ ادامه ...
«میدانی عشق واقعی یعنی چه؟» زمانی فکر میکردم جواب این سوال را میدانم. اینکه ساوانا حتی از خودم هم مهمتر بود و اینکه میخواستم تمام عمرم را کنارش بگذرانم، جوابی قطعی به این سوال بود. روزی ساوانا به من گفت: کلید شادی و خوشبختی، آرزوهای دستنیافتنی ما هستند و آرزوهای او نیز چیزهای سادهای چون ازدواج و تشکیل خانواده بودند. و آرزوی من داشتن شغلی ثابت، خانهای زیبا با نردههای ادامه ...