گردن برافراشته میخندید و سر تکان میداد. نورخورشید پس از عبور از نقش خدای پدر بر شیشههای رنگین پنجرهها، با پرتو باشکوهی بر چهرهاش میتابید. شکوهی که همراه با هر تکن سر، بر چهرهاش جابهجا میشد تا عظمت ابراهیم، اسحاق و سپس خدا را جلوهگر سازد. دو قطره اشک، بر چرخش برق اشتیاق و بر درخشش رنگینکمان مواج درون دیدگانش میافزود. با گردن کشیده و با هر دو دست برج ادامه ...
پسر موبور خود را از یکی دو قدم به آخر صخره مانده، پائین کشید و به طرف آبگیر به راه افتاد اگرچه نیمتنه لباس مدرسهاش را از تن درآورده و آن را به دست گرفته بود، گرما باعث میشد که پیراهن خاکستری، بدن او را بیازارد و موهایش به پیشانی بچسبد. گرداگرد او پرتگاه بلندی بود که در میانه جنگل به تنوری بزرگ و گرم میمانست. همینطور که به زحمت ادامه ...