میخوای بری؟ کدخدا ایستاد. پاپاخ هم ایستاد. هردو کله را نگاه کردند. کدخدا گفت: «حال ننه رمضان خرابه میبرمش شهر» پنجرهء دیگری باز شد. کلهء مرد دیگری آمد بیرون و گفت: «عصر که حالش خوب بود، نبود؟» کدخدا گفت: «عصر خوب بود. اما حالا دیگه نیست. حالا دیگه حالش خوب نیست. راسی اگه پیرزن بمیره. چه کار بکنم؟ ها؟ اسلام، چه کار بکنم. پسره را چه کار بکنم؟» اسلام گفت: ادامه ...
آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد. هوا دم کرده بود و عوض خنکی اول صبح، گرمای شدیدی از سوراخی سقفِ بادگیر به داخل اتاق میریخت. سالم احمد بلند شد و لنگوتهاش را از کنار دیوار برداشت و دور سر پیچید و رفت توی تن شوری، وسطلها را برداشت و آمد روی ایوان. چند لحظهای منتظر شد تا به روشنایی تند ظهر عادت کند و بعد ادامه ...
به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو در بیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچی رو نمیکرد، همیشه به فکر خودش بود. تا میتونست راه میرفت، کوچه پس کوچههای خلوتو دوست داشت، در خانههای خالی را میزد، از خیابانهای ادامه ...