و بعد از این همه سال، دوباره در وطن بودم. در میدان اصلی که در دوران کودکی، پسربچگی و جوانی به دفعات بیشمار از آن عبور کرده بودم ایستاده بودم، و هیچ احساسی نداشتم. به تنها چیزی که میتوانستم فکر کنم این بود که آن فضای مسطح، با برج مخروطی تالار شهرداری آن (مانند سربازی با کلاهخودی قدیمی) که بر فراز بامها قد برافراشته بود، به محوطهء عظیم میدان سان ادامه ...
همه این داستان کمابیش اتفاق افتاده است. به هر حال، قسمتهایی که به جنگ مربوط میشود، تا حد زیادی راست است. یکی از بچههایی که در درسدن میشناختم راستی راستی با گلوله کشته شد، آن هم به خاطر برداشتن قوری چای یک نفر دیگر. یکی دیگر از بچهها، دشمنان شخصیش را جدا تهدید کرد که بعد از جنگ میدهد آدمکشهای حرفهای، آنها را ترور کنند. البته من اسم همه آنها ادامه ...