پدرم – روی کف اطاق نیمه تاریک و تنگ – زیر پنجره آرمیده و پیراهنی بی اندازه دراز و سفید بتن دارد. انگشتان پاهای برهنهاش بطرز عجیبی از هم باز شده و انگشتان دستهای رئوفش نیز که با آرامش تمام بر سینهاش گذاشته شده کج و معوج است. چشمان پرنشاطش را دو دایرهء سیاه – دو سکه مسین – کاملا پوشانده، چهرهء مهربانش تیره بنظر میآید و دندانهایش که بشکل ادامه ...
هر روز در فضای شهرک کارگری که دود و غبار، آسمان آن را پوشانده بود، صدای سوت کارخانه ای می غرید و در پی آن مردانی غم زده با بدنی خسته و رنجور از کار و تلاش روز قبل به سرعت از خانه های کوچک خاکستری رنگ خود مانند سوسک هایی وحشت زده بیرون می دویدند و درآن هوای سرد سحرگاه، از کوچه های تنگ و باریک شهرک به سوی ادامه ...