پاهایش یخ کرده بود و هربار که کمی تکانشان میداد میشنید که سنگها زیر تخت کفشهایش به نحوی شکایتآمیز به صدا درمیآیند. درحقیقت، شکایت در او بود. هرگز برایش پیش نیامده بود که چنین مدت درازی بیحرکت، پشت خاکریزی، در کنار شاهراه، در کمین بماند. روز، دامن بر میچید. یا احساس ترس، و به عبارت دیگر، با احساس خطر، تفنگش را قراول رفت. دیری نگذشته شب رفتهرفته فرا میرسید و ادامه ...