در روزگاران قدیم، در قرنها پیش، در شهری که سه حضار ضخیم بر گرد خود داشت، در شهر نجات که چون هدیه خداوند به زمین بود، پیرمردی تهیدست در غبار سرخ و زردرنگ یک غروب تابستان با زندگی بدرود میگوید. او آنقدر پیر و چهرهاش پرچین و چروک بود که به دیوارهای آجری زردرنگ میمانست که دورتادور شهر را مانند کمربندی سهلا در بر گرفته بودند. احمد زندگی را ترک ادامه ...