پس از دو هفته برگشته ام. آشنایان ما الان سه روز است که در رولتنبورگ سکونت گزیده اند. خیال می کردم مرا مانند مسیح انتظار می کشند، ولی اشتباه می کردم. ژنرال که رفتاری بس آسوده و فارغ داشت با من با فخر صحبت می کرد و مرا نزد خواهرش فرستاد. پیدا بود که عاقبت موفق شده اند، پول قرض کنند و نیز به نظرم آمد که ژنرال از نگاه ادامه ...
مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز، نمی دانم. تلگرامی به این مضمون از خانه سالمندان دریافت داشته ام! «مادر،درگذشت.تدفین فردا.همدردی عمیق». از تلگرام چیزی دستگیرم نشد. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد. نوانخانه پیران در «مارنگو» هشتادکیلومتری الجزیره است. ساعت دو سوار اتوبوس خواهم شد و بعد از ظهر به آنجا خواهم رسید. به این ترتیب می توانم شب را در کنار جاده بیدار بمانم و فردا عصر مراجعت ادامه ...