نخستین روز آفتابی بهار، رطوبت زمستانی انباشته در خاک را بخار میکرد و به استخوانهای پوک پیرانی که بیرون ریخته بودند و در کورهراههای کژ و کوژ باغ قدم میزدند، گرما میداد. فقط پیرمرد افسرده در بستر مانده بود. وقتی چشمهاش جز بختک چیزی نمیدید و گوشهاش بر غوغای مرغان باغ بسته بود، آوردنش به هوای آزاد سودی نداشت. خوسفینا بیانچی بازیگر سابق تئاتر، با همان یکتا پیرهن ابریشمی بلندی ادامه ...