بار دیگر آزادانه نفس میکشد. اما گرد و غبار خفقان آور و گرما طاقتفرساست. کت آبیرنگ و گالشهایش را در انتظار خویش یافت. جز آنها هیچکس و هیچ چیز انتظارش را نمیکشید. اینک دنیاست که باز میگردد و آنک در ناشنوای زندان است که بررازهای یاسآورش بسته میشود. اشعهء خورشید بر دیوارهای کوچه سنگینی میکند، اتومبیلها دیوانهوار حرکت میکنند، عابران و آنان که کنار خیابان نشستهاند، خانهها و دکانها همه ادامه ...