– «هنوز که این جایی؟ چه کار میکنی؟ لحن سیلوی بد نبود، اما مهربان هم نبود، عصبی بود. ایرنا پرسید: «مگر بناست کجا باشم؟» – «خوب، در کشور خودت!» – «مگر در کشور خودم نیستم؟» البته سیلوی نمیخواست ایرنا را از فرانسه بیرون کند، همین طور نمیخواست این تصور به ایرنا دست بدهد که یک خارجیِ ناپذیرفته است. – «منظورم را فهمیدهای!» – «آره، میدانم، اما یادت رفته که من ادامه ...
نام جوان، سانتیاگو بود. هنگامی که با گلهاش به جلوی کلیسای کهن و متروکی رسید، هوا دیگر داشت تاریک میشد. مدتها بود که سقف کلیسا فرو ریخته بود و انجیر مصری عظیمی، درست در مکانی روییده بود که پیش از آن، انبار لباسها و اشیای متبرک بود. تصمیم گرفت شب را همان جا به سر ببرد. صبر کرد تا تمام گوسفندان از دروازهء ویرانش وارد شوند، و سپس چند تخته ادامه ...