جان سالم به در برده و زنده ماندهای. هم خودت و هم خانهات، اتاقهایت، تختوابهایت، عکسهای را که قاب کرده و دور و بر خود، اینجا و آنجا چیده ای ، درست مثل تصاویر قبرستانی خصوصی، لباس هایت ته مانده ای است از جهان دیگر، کفش هایی را که برای خود انتخاب می کنی همیشه از مد افتاده است. شبیه کفشهای قبلی که آنها نیز شبیه کفشهای قبلی و قبلی ادامه ...
نیایش روزانه پایان گرفته بود. آوای متین و ملایم پرنس به مدت نیم ساعت خاطرهء اسرار شکوهمند و دردناک را دریادها برانگیخته بود. همهمهء آواهای دیگر آمیختهء سرودی با گلواژههایی چون عشق، بکارت و مرگ شده بود و به نظر میآماد که تالار روکوکو با زمزمهء نیایش رخساری دگر گرفته است. طوطیان نیز که بالهای بهسان رنگینکمانشان را روی کاغذ دیواری ابریشمی گشوده بودند شرمگین مینمودند و حتی تصویر مریم ادامه ...
ماریانا سیرکا بعد از مرگ یکی از عموهای ثروتمندش که کشیش بود و تمام ثروتش را برای او به ارث گذاشته بود، چند روزی برای استراحت به خانه ییلاقی خود رفته بود. خانهء روستایی در دهکدهء سِررا نزدیک شهر نوئورو، در میان جنگلی کوچک از درختان چوب پنبه قرار داشت. ماه ژوئن بود. ماریانا به خاطر پرستاری طولانی از عموی خود چنان لاغر و ضعیف شده بود که به نظر ادامه ...
سال ۱۹۱۳، وقتی آنتونی پَچ بیست و پنج ساله بود، از زمانی که بازی سرنوشت، یا روحالقدس بیست و پنج سالگی، دستکم به لحاظ نظری، بر سرش خراب شده بود در سال میگذشت. این بازی سرنوشت کار را تمام کرد، تلنگر آخر، نوعی نهیبِ فکری-اما در آغاز این داستان، تازه به خود آمده و از مرحله آگاهی جلوتر نرفتهست. اولین بار او را در دورهای میبینید که مدام از خود ادامه ...
ده روز بعد از تمام شدن جنگ، خواهرم لورا خود را با ماشین از روی پل به پایین رت کرد. پل در دست تعمیر بود و لورا درست از روی علامت خطری گذشت که به همین خاطر آنجا نصب کرده بودند. ماشینشاخههای نوک درختان را که برگهای تازه داشتند شکست، بعد آتش گرفت، دور خود چرخید و به داخل نهر کمعمق درهای افتاد که سی متر از سطح خیابان فاصله ادامه ...
به ندرت پیش میآمد که جولیو در آن ساعت شب در خیابان باشد. پیش خودش حساب کرده بود که جلسه حدود ساعت هشت تمام میشود (البته اگر همه چیز بر وفق مراد پیش میرفت.) ولی مدیر شرکت ساختمانی فورا مفاد قرارداد را پذیرفت و جولیو با چک دریافتی در جیب، کارش تمام شد. جولیو معمولا تمام بعد از ظهر را در دفترش میگذراند و چراغ همیشه روشن روی میزش مانع ادامه ...
دود ملایمی زیر طاقهای ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیلفروشها لمبر میخورد و از دهانهء جلوخان بیرون میزد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب میسوزاندند و گاه اگر جرئت میکردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند، تخمه هم میشکستند. پشت سرشان در جایی مثل دخمه سه نفر در پاتیلهای بزرگ تخمه بو میدادند. دود و بخار به هم میآمیخت، و برف بند آمده بود. همهء چراغها ادامه ...
نمیدانم آیا میتوانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دستهای فروافتاده و رخت خوابآوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم میآید به شما پناه بیاورم، در حالی که سخت مرا بغل زدهاید و گرمای تن خود را به من وا میگذارید، گاهی با دو انگشت میانی هردو دست نوازشم کنید و دندههام را بشمارید که ببینید کدامش یک یکم است، و گاه ادامه ...
از ونیز به ناپل می رفتیم. کشتی های ترکها راهمان را بستند. ما روی هم رفته سه کشتی داشتیم، اما صف کشتیهای پارویی آنها که از میان مه بیرون میآمد، انگار پایانی نداشت. در لحظهای ترس و نگرانی بر کشتیمان سایه انداخت. پاروزنانمان که بیشترشان ترک و مغربی بودند، فریاد شادی سر داده بودند. اعصابمان در هم ریخت. کشتیمان، مثل دو کشتی دیگر، دماغهاش را به طرف خشکی، به غرب ادامه ...
دماوندسفید، در قاب، آویزان بود به دیوار کنار پنجره ی مشرف به باغ کافه نادری. نورچراغ از سقف بلند کافه، مورب افتاده بود به دیوار ورودی غذاخوری، تصویری بود از برگ پنچه مانند سبزی با قطره درشت شبنمی در رویش، که در تابندگی چراغ لغزنده می نمود. دیوار کنار فرورفتگی سالن کافه، تصویر دیگری داشت در قاب، از دروازه قدیمی تهران قاجاری با کاشیکاری هایی بر سردر و در پشت ادامه ...