همه چیز با یک رویا شروع شد. کوههای بلند… عمارتی که بر تخته سنگها بنا شده بود، عمارتی سرخ، سرخ کمرنگ، به سرخی خورشید در حال غروب، پایینتر، لاشه سگهایی که در میان ابری از انبوه مگسها داشتند میپوسیدند… باد مرا خم میکرد. در خواب روی دو پایم ایستاده بودم، اما حس میکردم بلندترم، بلندتر از خودم، برفراز بدنی نسبتا باریک و خشک، به ظرافت و خشکی بال پروانه. هم ادامه ...