پنج سطر

از هر کتاب

بایگانی برای ‘حافظ خیاوی’

حالا دیگر وقتش است که چشم‌هایم را ببندم و در خیال شیرین بپرم. درست مثل همان پریدنی که در خواب به حیاط‌شان پیدم، توی باغچه، کنار درخت، روی خاک. تا افتادم آغوش را باز کردم، آمد تو آغوشم. همین که خواستم دستم را به مویش بکشم پارس کرد تند دوید سمت ما که من زود پریدم و به پشت‌بام برگشتم. بیدار شدم. از تخت آمدم پایین. نه، همان لحظه نه.   ادامه ...

حافظ خیاوی کتاب ایرانی

دستم را بسته اند. با دست بند از پشت بسته اند و پشت وانتی انداخته اند. کف وانت لخت لخت است. نشسته ام روی آهن سرد و تکیه داده ام به دیواره ی فلزی. چشمم را نبسته اند. اول بستند و بعد باز کردند. مرد چاق گفت که باز کنند و مرد لاغر باز کرد. بعد از اینکه چشمم را باز کردند، فهمیدم کدام یکی چاق بود، کدام لاغرم. سه   ادامه ...

حافظ خیاوی کتاب ایرانی نشر چشمه