مردی که کلاه حصیری به سر داشت و نوار سرخرنگی به یقه کتش زده بود گفت: «پس تو مرا شخص بیشرفی میدانی و به من اطمینان نمیکنی.» مهندس، با ناراحتی چشمانش را بست. مرد کلاه حصیری به اصرار گفت: «میدانم، بخاطر گذشتهام به من اطمینان نمیکنی. شاید حق داشته باشی. آیا من شخص درستی هستم؟ تا حال در عمرت به یک بیشرف راستگو، که به ضعف خودش اعتراف داشته باشد، ادامه ...
دن بنه دتو، کشیش پیر، روی دیوار باغچه، در سایء درخت سروی نشسته است. سیاهی ردایش دنبالهء سایهء درخت است که به دیوار افتاده و آن را در خود محو کرده است. پشت سر او خواهرش پشت دستگاه نساجی خود که بین پرچینی از نهالهای شمشاد و بوته های انبوه «اکلیل کوهی» کار گذاشته اند به نساجی مشغول است. ماکوی دستگاه که از چپ به راست و از راست به ادامه ...
حوادث شگفتی که می خواهم بازگو کنم تابستان گذشته در «فونتامارا» به وقوع پیوست. من این نام را به دهکدهء قدیمی و گمنام کشاورزانی فقیر داده ام که نزدیک «مارسیکا» در شمال ناحیه ای موسوم به «دریاچهء فوچینو»، در دره ای درفاصلهء میان سلسله کوهها و تپه ها واقع شده است. من بعدا دریافتم که این اسم،گاهی، با جزئی تغییراتی، به شهرهای دیگر جنوب ایتالیا اطلاق میشود. موضوع مهمتر اینکه ادامه ...