دستهایمان را زیر بغل هم قفل کذردیم که نخوریم زمین. هر طرفی که بهروز تلو تلو میخورد مرا هم همراهش میکشید، هر طرفی که من تلو تلو میخوردم بهروز را میکشیدم. هردو مست و بی اراده میرفتیم. یک مست دیگر بمن تنه زد و دور شد. ایستادم، بهروز هم ایستاد. مرد مست دور شده بود. گفتم: «بی معرفت میبینه که ما داریم میریم بازم تنه میزنه.» بهروز همانطور که سرجایش ادامه ...