اگر به خاطر دختری به نام بتی رایان نبود هرگز به یونان نمیرفتم. در پاریس او با من در یک خانه زندگی میکرد. یک شب در حالی که لیوانی شراب سفید پیش رویمان بود، از تجربههای سفرش به دور دنیا برایم گفت. من همیشه با دقت زیاد به او گوش میدادم، نه تنها از آن رو که تجربههای غریبی داشت، بلکه هرگاه از سیاحتهایش حرف میزد انگار که آنها را ادامه ...
اتومبیل آبپاش در حالی که از لابهلای فرچهی غلتکمانند خود روی آسفالت آب میپاشید، از خیابان گذشت. سطح خیابان تیره شد. یک سگ زردرنگ و درشتهیکل کنار خیابان نشسته بود و خودش را لیس میزد. پیرمرد نیمتنهای روشن و تقریبا سفیدرنگ پوشیده بود که آدم را یاد لباسهای مناطق حاره میانداخت و کلاهی حصیری بر سر داشت. گویی همهچیز بر اساس تقدیر الهی پیش میرفت. گرما در اطراف برجهای کلیسای ادامه ...