سال هزار و سیصد و دوازدهِ شمسی. یک خیابان که با سه خیز میشد از یک طرف به طرفِ دیگرش جست: خانیآباد، اما نه مثل بقیهی خیابانها. چون «هفت کور» به آن جا آمده بودند. هفت نابینایی که مرد «هف کور» صداشان میکردند. – خانیآبادیا! ذلیلنشین. هفکور به یه پول! هنوز هم کسی درست نمیداند چرا به آن، خانیآباد میگفتند؟ از کی آباد شد؟ خودِ خیابان خانیآباد از بالای ساخلوی ادامه ...
چند ماه بود که از بابا خبری نداشتیم. او به خاطر فعالیت های سیاسی اش به ندرت خانه می آمد. طوری که ما به نبودش عادت کرده بودیم. ولی این بارغیبتش طولانی شده بود. مادرم می گفت: پدرت از وقتی کار در آسیاب پاپا را رها کرده و توی بازار گونی فروشها مشغول شده، وارد فعالیت های سیاسی شده و با آدمهای سرّی رفت و آمد می کند. صاحب کار ادامه ...