مردی که ده دقیقه از عمرش باقی مانده بود، میخندید. سبب خندهاش داستانی بود که دستیارش «مونیک جامین»، به هنگام رانندگی و بردن او از دفتر کارش به خانه وی برایش تعریف میکرد. شب ۲۲ مارس ۱۹۹۰ و هوا سرد و بارانی بود. داستان به دوستی مشترک مربوط میشد که در مرکز تحقیقات فضایی در خیابان «استال» کار میکرد. زنی که رفتار مسخرهای داشت و دائم میخندید. آنان در ساعت ادامه ...
من سایه هستم. از میان شر دولنت، میگریزم. از میان اندوه ابدی، پرواز میکنم. در امتداد سواحل رودخانه آرنو، بینفس دست و پا میزنم… به سمت چپ به سوی ویادی کاستلانی، میچرخم، در ازدحام سایههای یوفیزی راهم را به سوی شمال ادامه میدهم، و آنان هنوز مرا تعقیب میکنند. صدای پای آنان، اکنون که با عزمی راسخ به شکار میپردازند، بلندتر میشود. آنان سالهای زیادی مرا تعقیب کردهاند. سماجت آنان ادامه ...
پدر آنخل با اندکی تلاش سر برداشت و نشست. با بند استخوانی انگشتان پلکهایش را مالید، پشهبند گلدوزیشده را کنار زد و همانطور نشسته بر تشک ملافه نشده لحظهای در فکر فرو رفت، دریافت که ناگزیر زنده است و میتواند تاریخ و نام معادل آن روز را، از تقویم قدیسان، به یاد بیاورد. با خودش اندیشید: سهشنبه، چهارم اکتبر، و زیر لب گفت: «روز قدیس فرانسیس آسیسی.» بیآنکه دست و ادامه ...
نام من سالمون بود، که مثل ماهی سالمون نوشته میشود، و نام کوچکم سوزی بود. من چهارده ساله بودم که در ۶ دسامبر ۱۹۷۳ به قتل رسیدم. در عکسهای مربوط به دختران گمشده که در دهه هفتاددر روزنامهها چاپ میشد، این دختران اکثرا شبیه من به نظر میرسیدند، دخترانی سفیدپوست با موهای قهوهای. این قبل از آن بود که عکس بچهها از همه نژادها و جنسیتها روی کارتنهای حاوی شیر ادامه ...
«مگراز روی نعش من رد بشوی» «اینطور حرف نزنید مامان، خیلی سبک است. از شما بعید است. شما که می دانید من تصمیم خودم را گرفته ام و زن او می شودم» «پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است» «آخر چرا؟ من که نمی فهمم. خیلی عجیب است ها!یک دختر تحصیلکرده به سن و سال من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی ادامه ...