پدر آنخل با اندکی تلاش سر برداشت و نشست. با بند استخوانی انگشتان پلکهایش را مالید، پشهبند گلدوزیشده را کنار زد و همانطور نشسته بر تشک ملافه نشده لحظهای در فکر فرو رفت، دریافت که ناگزیر زنده است و میتواند تاریخ و نام معادل آن روز را، از تقویم قدیسان، به یاد بیاورد. با خودش اندیشید: سهشنبه، چهارم اکتبر، و زیر لب گفت: «روز قدیس فرانسیس آسیسی.» بیآنکه دست و ادامه ...
نام من سالمون بود، که مثل ماهی سالمون نوشته میشود، و نام کوچکم سوزی بود. من چهارده ساله بودم که در ۶ دسامبر ۱۹۷۳ به قتل رسیدم. در عکسهای مربوط به دختران گمشده که در دهه هفتاددر روزنامهها چاپ میشد، این دختران اکثرا شبیه من به نظر میرسیدند، دخترانی سفیدپوست با موهای قهوهای. این قبل از آن بود که عکس بچهها از همه نژادها و جنسیتها روی کارتنهای حاوی شیر ادامه ...
«مگراز روی نعش من رد بشوی» «اینطور حرف نزنید مامان، خیلی سبک است. از شما بعید است. شما که می دانید من تصمیم خودم را گرفته ام و زن او می شودم» «پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است» «آخر چرا؟ من که نمی فهمم. خیلی عجیب است ها!یک دختر تحصیلکرده به سن و سال من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی ادامه ...