خب پس. دلتان قصه میخواهد. باشد، برایتان تعریف میکنم. اما فقط یکی. پس بهانه نگیرید! پری دیروقت است. فردا سفری طولانی در پیش داریم. امشب باید خوب بخوابی. عبدالله، تو هم. پسرم، حالا که من و خواهرت بار و بندیل سفر را بستهایم، دلگرمیام فقط به تو است. مادرت را به تو میسپارم. خب، این هم از داستانمان. گوش کنید، هردوتان خوب گوش کنید و میان حرفهایم نپرید. یکی بود، ادامه ...
مریم پنجساله بود که اولین بار کلمه حرامی را شنید. پنجشنبه روزی بود. حتما همین روز بود. آخر پنجشنبهها جلیل به کلبه میآمد. مریم برای وقتگذرانی تا لحظهء دیدار او از میان علفهایی که در محوطهء باز تا زانویش میرسید موج میزد گذشت، یک صندلی را زیر پا گذاشت و سرویس چایخوری چینی مادرش را پایین آورد. این سرویس چایخوری تنها یادگار ننه، مادر مریم، بود که از مادر خود ادامه ...
در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان ۱۹۷۵، آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه می کردم. ازآن روز زمان زیادی می گذرد، اما حالا متوجه شده ام این که می گویند گذشته فراموش می شود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود ادامه ...