جلوی میز کوچک قهوهای رنگ مخصوص ریش تراشی ایستاد، فرچهاش را توی پیالهای با طرح گلهای آبی که روی میز گردی قرار داشت، چرخاند، کمی آب گرم از یک پارچ مسی در آن ریخت، و بعد کف صابون را به صورت خود مالید و تیغ دسته آبنوسی را که به خوبی تیز کرده بود، بیرون کشید. تراشیدن ریش برای چارلز داروین ۲۲ ساله، مطبوع و نه چندان دشوار بود، چون ادامه ...
گاهی اوقات حیران میمانم، نمیدانم این خاطرات را از اول شروع کنم یا از اخر، به عبارت دیگر از تولد خودم یا از مرگم. قبول دارم، رسم و راه رایج این است که آدم از تولد شرع کند. اما دو نکته باعث شد روش متفاوتی پیش بگیرم: نکتهء اول این که، اگر بخواهیم دقیق حرف بزنیم، من نویسندهای فقید هستم، اما نه به معنای آدمی که چیزی نوشته و حالا ادامه ...
روزی که هِدویگ آمد، یک روز دوشنبه بود و صبح همان دوشنبه دلم میخواست، پیش از آنکه خانم صاحبخانه نامهء پدرم را از زیر در تو بفرستد، لحاظ را، مثل بیشتر صبحهایی که توی خوابگاه کارآموزان زندگی میکردم، بکشم روی سرم. اما خانم صاحبخانهام از توی راهرو بلند گفت: «براتون نامه اومده، از خونهس.» و وقتی نامه را از زیر در تو فرستاد، نامهای به سفیدی برف که در سایهء ادامه ...
هنگامی که اگوستو از خانه بیرون آمد، دست راست خود را دراز کرد و چشم به آسمان دوخت. لحظهای در این حالت مجسمهوار و شکوهمند ایستاد. قصد به چنگ آوردن د نیای خارج را نداشت، فقط میخواست بداند باران میبارد یا نه. خنپکای لطیف نم نم باران را که روی دستش حس کرد، ابرو در هم کشید. اوقات تلخیاش از باراننبود، بلکه برای این بود که میبایست چترش را که ادامه ...
امروز، آقای عزیز، به جوانی برخوردم که یقین دارم میشناسیدش. اسمش شِنکِر است. تا آنجا که میدانم سالها همسایهء شما بوده و با برادرتان، که گفتهاند توی جنگ مفقودالاثر شده، به یک مدرسه میرفته. البته، این همهء ماجرا نیست. امروز خبر پیدا کردم که پنج سال آزگار است، از وقتی مقامات آن دروغ کثیف را دربارهء مفقودالاثر شدن برادرتان گفتهاند، دنبال این بودهاید که چه بر سر برادرتان آمده و ادامه ...
چندین یارد از زمین شنی و خاکی که در زیر آن نقب میزدند یکدفعه شکاف برداشت و خاکها در دهنه نقب فرو ریخت. تایتای والدن از فروریختن قسمتی از نقب چنان عصبانی شد که در همانجا در حالیکه تا زانو در خاک قرمزرنگ فرورفته بود و کلنگ بدست داشت ایستاد و بزمین و زمان لعن و نفرین فرستاد. پسرها میخواستند دست از کار بکشند، زیرا پاسی از ظهر گذشته بود ادامه ...
من این چیزها را، خواهر، فقط برای شما میتوانم بازگو کنم. نمیدانم در این باره با خویشانم چگونه سخن بگویم، زیرا هیچ کدامشان دربارهء مناطق دوردستی که شوهرم دوازده سال از عمرش را در آنجاها گذرانده است، کوچکترین تصوری ندارند. در کنار خارجیهایی هم که نه مردم من را میشناسند و نه به شیوهء زندگانی ما از زمان «امپراطوری باستان» تا حال آشنا هستند، احساس راحتی نمیکنم. اما شما؟ سراسر ادامه ...
روز بعدش هم کسی نمرد. این موضوع که مطلقا با قواعد حیات مغایر است، اوضاع و احوال جامعه را به هم ریخت و در افکار مردم اضطرابی عظیم ایجاد کرد که کا ملا موجه بود، چرا که ما فقط همین یک موضوع را مطرح میکنیم که در کل چهل مجلد تاریخ عمومی جهان هیچ اشارهای یا حتی نمونهای مشابه از این اتفاق موجود نیست که یک روز کامل بگذرد، با ادامه ...
دیدار با سارا همیشه اتفاقی بود. اینجا، آنجا، همه جا… اما من او را هرگز آنقدر که باید ندیدم تابه راز تمام آنچه در اطرافش رخ می داد پی ببرم. گه گاه پیش می آمد که بخشی از حقیقت برایم آشکار میشد. اما در بسیاری از مواقع دیگر، یا زمان مانع بود، یا وجودش برایم بی اهمیت جلوه می کرد و بی توجه از کنارش می گذشتم… ■ شاید • ادامه ...
در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان ۱۹۷۵، آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه می کردم. ازآن روز زمان زیادی می گذرد، اما حالا متوجه شده ام این که می گویند گذشته فراموش می شود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود ادامه ...