به درونم نظر میافکنم و به خود میلرزم. نیاکانم از جانب پدری برروی آب دزدان دریایی خونخوار بودند، و در خشکی جنگاور. نه ترسی از خدا داشتند و نه از انسان. از جانب مادری، نیاکانم کشتکاران پاکنهادی بودند که تمام روز را با صداقت برروی خاک خم میشدند، بذر میپاشیدند، با اعتماد منتظر باران و خورشید میماندند، میدرویدند، و به هنگام عصر بر سکوی درگاهی خانهشان مینشستند، بازوانشان را بغل ادامه ...
آقای روستای «لیکووریسی» در ایوان خانهی خود که مشرف بر میدان روستاست نشسته، چپق میکشد و باده مینوشد. قطرههای باران آرام، آرام میبارند و چندتایی هم روی سبیلهایپرپشت و بالازدهاش که به تازگی مشکی کرده میدرخشند. آقا زبان گرگرفته از بادهی خود را روی سبیلهایش میکشد تا خنک شوند. میرآخور گردنکلفتش با چهرهیی ژولیده و چشمانی لوچ شیپور بدست سمت راست وی ایستاده و سمت چپ، ترک جوانی خوشسیما و ادامه ...
پهلوان میکلس، مثل هربار که دستخوش خشمی میشد، دندانهای خود را بر هم فشرد. دندان انیابِ طرف راستش از لب بیرون زده بود و در سیاهی سبیلش برق میزد. در «کاندی» او را به نام «پهلوان گراز» میخواندند و این لقب خوب به او میآمد. در حالت خشم کامل، با آن چشمان گرد و کدر و آن پس گردن کوتاه و برآمده و آن سینهء پهن و نیرومند و آن ادامه ...
من نخستینبار او را در پیره دیدم. به بندر رفته بودم تا به عزم رفتن به «کرت» به کشتی بنشینم. سپیده در کار برآمدن بود. باران میبارید. باد خشک و گرمی بشدت میوزید و شتک امواج تا به آن قهوهخانهء کوچک میرسید. درهای شیشهای قهوهخانه بسته بود و هوای آن بوی نفس آدمیزاد و جوشاندهء گیاه «مریم گلی» میداد. در بیرون هوا سرد بود و مِه نفسها شیشهها را تار ادامه ...
نسیمی خنک و بهشتی سراسر وجودش را فرا گرفت. بالا، آسمان ستاره باران شده بود. پائین بر روی زمین، سنگها که از حرارت سوزان روز گر گرفته بودند، هنوز هرم داشتند. آسمان و زمین آرام و دلنواز بودند و آکنده از سکوت عمیق شب آواهای بی زمان، ساکت تر از خود سکوت. هوا تاریک بود. احتمالا نیمه شب بود. دیدگان خدا، ماه و خورشید، بسته بود و در خواب بود. ادامه ...
من ناچیز که امروز قلم به دست گرفته ام تا رفتار و کردار ترا به نگارش درآورم، در روز نخستین دیدارمان، یک گدای زشت و حقیر بودم. – پدر فرانسوآ آیا تو آن روز را به یاد داری؟ – زشت و حقیر بودم و از پشت گردن تا ابروهایم پر از مو، صورتم پر از ریش و پشم و نگاهم ترسیده و وحشت زده بود. به جای سخن گفتن بسان ادامه ...