وقتی که برادرم جیم تقریبا سیزدهساله بود، دستش از ناحیه آرنج به سختی شکست. هنگامی که دستش معالجه شد و ترسش از اینکه دیگر هیچوقت نتواند فوتبال بازی کند تخفیف پیدا کرد، به ندرت به این حادثه فکر میکرد. بازوی چپش اندکی از بازوی راست کوتاهتر بود. وقتی که میایستاد یا راه میرفت، پشت دست چپش زاویهء قائمهای با تنش تشکیل میداد و شستش موازی رانش قرار میگرفت. همین قدر ادامه ...
مردی که کلاه حصیری به سر داشت و نوار سرخرنگی به یقه کتش زده بود گفت: «پس تو مرا شخص بیشرفی میدانی و به من اطمینان نمیکنی.» مهندس، با ناراحتی چشمانش را بست. مرد کلاه حصیری به اصرار گفت: «میدانم، بخاطر گذشتهام به من اطمینان نمیکنی. شاید حق داشته باشی. آیا من شخص درستی هستم؟ تا حال در عمرت به یک بیشرف راستگو، که به ضعف خودش اعتراف داشته باشد، ادامه ...
علف چنان زمین را پوشانده بود که سنگ دیده نمیشد. پایم به سنگ گرفت و کنار خیابان نقش زمین شدم. هیچکس به کمکم نیامد. قرار هم نبود کسیبیاید. هیچکس درآن خیابان و شاید حتی در خیابانهایدیگر شهر، راه نمیرفت. هیچکس، بجز من. هیچکس وجود نداشت، هیچکس با دو پا، بدنی روی این دوپا و سری روی بدن. فقط اتومبیل بود. اتوموبیلهایی که با سرعتی یکنواخت، با فاصلهای یکنواخت، مرتب و ادامه ...
در ۱۸۱۵ «مسیو شارل فرانسوا بینونو میرییل» اسقف دینی بود. این، پیرمردی بود تقریبا هفتاد و پنجساله، از ۱۸۰۶ شاغل مسند روحانیت «دینی» بود. گرچه این تفصیل هیچگونه، با زمینهء آنچه میخواهیم حکایت کنیم نیز، تماس ندارد، شاید اینجا، هیچ نباشد برای آنکه از همه جهت دقیق باشیم، نشان دادن زمزمهها و بیهودهگوییهایی که هنگام ورود اسقف به مقر روحانی بحساب او جریان یافت بیفایده نباشد. راست یا دروغ، آنچه ادامه ...
زمستان سال ۱۵۹۰ بود. اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفت فرو رفته بود، قرون وسطی هنوز در آن سرزمین ادامه داشت و آنطور که معلوم میشد خیال داشت تا ابدالدهر نیز ادامه یابد. بعضی حتی عقربه زمان را قرنها به عقب برمیگردانند، میگفتند اگر وضع فکری و روحی مردم را ملاک قضاوت قرار دهیم اطریش هنوز در عصر اعتقاد زیست میکند. البته غرض از این سخن ادامه ...
او – و باید با اطمینان تصریح کنیم که اشارهء ما به یک مرد است، گو اینکه لباس پوشیدنش به شیوه مرسوم روزگار ممکن بود ما را هم در تشخیص جنستیش به اشتباه اندازد- در کنار جمجمه یک زنگی که از لاپهء شیروانی آویزان بود و به آرامی تاب میخورد، ایستاده بود و حرکاتی حاکی از مثله کردن اعضای صورت انسانی را نمایش میداد. رنگ جمجمهء آویخته از لاپهء اتاق ادامه ...
بر من معلوم نیست که در زندگی خویش، نقش قهرمان را خود به عهده خواهم داشت یا دیگری آن را ایفا خواهد کرد. در هر صورت، این صفحات باید این امر را روشن کند. حالا برای اینکه شرح احوال خویش را از آغاز تولد شروع کنم، مینویسم که من (چنانکه به من گفته شده و آن را صحیح میپندارم و باور دارد)، جمعهشب ساعت دوازده به دنیا آمدم. میگفتند که ادامه ...
«رسیف» شهر گلها و پلها و شهر خانههای مسکونی اشراف و نجبا و در عین حال شهر باتلاقها و «موکامبو»ها و شهر کلبههای گلی پوشیده از علوفه و حصیر و حلبی است. سحرگاهان سرد ماه ژوئن هنوز زنگ شب را نباخته اما نسیم ملایمی وزیدن گرفته است. در آرامش و سکون باتلاقها، صحرای فرورفته در گل و لای همچنان در خواب است، تنها گاه به گاه آواز جیرجیرکی از درون ادامه ...
سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانوبوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعداز ظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان، دهکدهء ماکوندو تنها بیست خانه کاهگلی و نئین داشت. خانهها در ساحل رودخانه بنا شده بود. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگهای سفید و بزرگی، شبیه به تخم جانوران ماقبل تاریخ، میگذشت. ادامه ...
گفتگوی مسخرهای بود: تهیه کنندهء فیلم، خطاب به جوانا، زن جوان، چنین میگفت: «یک موضوع امروزی و در عین حال تکاندهنده میخواهم. جو یک داستان عاشقانه که البته از عشق خشک و خالی فراتر رود. درغیر این صورت، مردم خسته میشوند. یادت باشد که قهرمان زن باید ایتالیایی باشد و مرد امریکایی. مسائل فیلمهای مشترک را هم که میدانی. ببینم جو، دو ماه برایت کافی است؟» – البته، رئیس تهیه ادامه ...