پدرم یازده سال پیش از دنیا رفت. در آن زمان من چهار سال بیشتر نداشتم و در خواب هم نمیدیدم که روزی بتوانم دوباره با او ارتباط برقرار کنم. اما حالا قرار است هردو با هم کتابی بنویسیم. این…ها اولین سطرحهی این کتابند که من به تنهایی به روی کاغذ میآورم اما به زودی پدرم نیز مرا همراهی میکند. زیرا او حرفهای بیشتری برای گفتن دارد. نمیدانم که در دنیای ادامه ...
عو عو عو… عو…و… و… عوعو. آخ نگاهم کنید، دارم می میرم. پای این درگاهی کولاک برایم مرثیه می خواند و من همراهش زوزه می کشم. کارم تمام است. آن بی پدری که کلاه سفید چرکی به سر داشت، آب جوش ریخته و پهلوی چپم را سوزانده. آشپز ناهارخوری ادارهء شورای اقتصاد ملی را می گویم. خوک کثیف! مثلا به اش می گویند پرولتر! خدایا، چقدر درد می کند! آب ادامه ...
سرم ورم کرده، از بس که صدها طرح بزرگ در آن می پرورانم و باز هم طرح های جدیدی به ذهن ام هجوم می آورد. شاید بتوانم با تلاش زیاد افکارم را کنترل کنم، اما -اصلا- فکر نکردن امری است محال -دردرونم گفته ها و جمله های کوتاه می جوشد اما پیش از آنی که بتوانم آن ها را تشخیص بدهم و بررسی شان کنم، چیزهای جدید دیگری به ذهنم ادامه ...