تو داری شروع به خواندن داستانِ جدیدِ ایتالو کالوینو، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، میکنی. آرام بگیر. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است، پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: «نه، نمیخواهم تلویزیون تماشا کنم!» اگر صدایت را نمیشنوند بلندتر ادامه ...
یک روز زیبای سپتامبر ۱۹۵…، حدود ساعت یازده صبح قفس بزرگ شیشهای سازمان ملل متحد در آفتاب پاییزی میدرخشید و ماموریت صلحجویانهاش را که همان «بزرگترین مرکز جلب سیاح آمریکا» شدن بود، ادا میکرد. هزاران بازدیدکننده که با موج بیپایان ماشینها به ورودیه شمالی متمایل بودند، با راهنمایی راهنمایان به داخل ساختمان بلعیده میشدند. بازدیدکنندگان لحظهای مقابل سالن مراقبه میایستادند و هشتاد و دو صندلی خالی را نظاره میکردند که ادامه ...
اوّلین چیزی که میتوانم بگویم، این است که در طبقهی ششم ساختمانی زندگی میکردیم که آسانسور نداشت و این برای رزا خانم با اهمهی وزنی که به اینور و آنور میکشید – آن هم فقط با دو پا – با همهی ناراحتی و دردهایش، یک بهانهی دائمی برای درددل بود. هروقت که بهانهی دیگری برای ناله و شکوه نداشت – آخر، یهودی هم بود – این را به یادمان میآورد. ادامه ...
مردی که همهچیز همهچیز همهچیز داشت با وحشت چشمهایش را باز کرد. وقتی خواب بود هیچ چیزش نبود. زیر بارانی از زنگ خوشآهنگ ساعتها از خواب بیدار شد. وقتی خواب بود هیچ چیزش نبود. صد ساعت شماطهدار، بیش از صد آونگ کوچک، هزار ساعت شماطهدار، بیش از هزار ساعت شماطهدار، همهشان در یک زمان آغاز به زنگ زدن کرده بودند. یک آونگ گلولهای شکل با صفحهای از اعداد لاتین پشت ادامه ...
سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب دیده بود که از جنگلی از درختان عظیم انجیر می گذشت که باران ریزی برآن می بارید. این روءیا لحظه ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضلهء پرندگان جنگل است. پلاسیدا لنرو، مادر سانتیاگو ناصر، بیست و هفت سال بعد که ادامه ...