در یک شب خنک ماه مه، چوربجی مارکو با سر برهنه و با پیراهنی که حاشیهء آن از پوست خز بود، در حالی که افراد خانوادهاش در دور و برش بودند، در هوای آزاد حیاط به خوردن شام مشغول بود. میز آقا، طبق معمول، در زیر داربست مو، بین حوض فوارهای که روز و شب آب سرد و زلالی چهچه کنان همچون نغمهء پرستو از آن میریخت و شمشادهای بلند ادامه ...
مرد به سگ نگاه میکرد و سگ نفسزنان و بیحرکت، به انتظار فرمانی که شاید هرگز داده نمیشد به صاحبش خیره مانده بود. نگهبان گفتگوی بی سر و تهی را با نگهبانان دیگر شروع کرده و حیوان را که لابد مثل مجسمه آنقدر بیحرکت میماند تا آفتاب تند استوایی مغزش را خشک کند، فراموش کرده بود. سگ حیوانی زیبا و اصیل از ترکیب سگ گلهء آلمانی و گرگ بود. رنگ ادامه ...
محکوم به اعدام!… آری، اکنون پنج هفته است که در این اندیشه مرگبار بسر میبرم، انیس و ندیمی جز آن ندارم. سراپایم از احساس آن یخ کرده و تنم در زیر فشار سنگینی توانفرسای آن خمیده است!… روزگاری (در نظر من چنین مینماید که سالهاست محکوم به اعدام شدهام نه هفتهها) آری، روزگاری من نیز مردی همچون دیگر مردم بودم. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه برای من ادامه ...
پهلوان میکلس، مثل هربار که دستخوش خشمی میشد، دندانهای خود را بر هم فشرد. دندان انیابِ طرف راستش از لب بیرون زده بود و در سیاهی سبیلش برق میزد. در «کاندی» او را به نام «پهلوان گراز» میخواندند و این لقب خوب به او میآمد. در حالت خشم کامل، با آن چشمان گرد و کدر و آن پس گردن کوتاه و برآمده و آن سینهء پهن و نیرومند و آن ادامه ...
سر کلاس بودیم که مدیر دبستان همراه با «شاگرد تازهای» ملبس بلباس شهری، و فراشی که یک نیمکت بزرگ کلاس با خود میآورد، وارد شد. آنهائی که خوابشان برده بود، بیدار شدند و هرکدام مثل اینکه در کار خود غافلگیر شده باشند از جا برخاستند. مدیر بما اشاره کرد که دوباره بنشینیم. سپس رو بمعلم کرد و آهسته گفت: – آقای روژه! این شاگردی است که بشما میسپارمش و بایستی ادامه ...
گرچه به ظاهر مجذوب سرگرمیها و تفریحهای گوناگونم، لیکن مرا در زندگی هدفی بیش نیست و آن نوشتن تاریخ کامل قوم پنگوئن است. در انجام دادن این منظور از سعی و کوشش لازم مضایقه ندارم و مشکلات غامض و بیشمار، هرچه هم بزرگ بنمایند، سر راه عزم راسخ و تصمیم خللناپذیر من نخواهند بود. برای کشف آثار مدفون این قوم به حفاری پرداختهام. کتابهای اولیهء بشرسنگ بودهاند و من سنگهایی ادامه ...
آرام در هیجده سالگی احساس کرد که باید تصمیم خود را در انتخاب یکی از دوراه بگیرد. یعنی یا کشیش بشود و یا از آراکسی که از دل و جان به او عشق میورزید، خواستگاری کند. او پیش از این که سری به خانهی وارتابد سرکیس بزند تا دربارهی مسایل زندگی خود با وی مشورت بپردازد، نخست تا مدتی به تماشای مرعش، شهر زادگاه خویش، مشغول شد. مرعش با اینکه ادامه ...
من نخستینبار او را در پیره دیدم. به بندر رفته بودم تا به عزم رفتن به «کرت» به کشتی بنشینم. سپیده در کار برآمدن بود. باران میبارید. باد خشک و گرمی بشدت میوزید و شتک امواج تا به آن قهوهخانهء کوچک میرسید. درهای شیشهای قهوهخانه بسته بود و هوای آن بوی نفس آدمیزاد و جوشاندهء گیاه «مریم گلی» میداد. در بیرون هوا سرد بود و مِه نفسها شیشهها را تار ادامه ...
دن بنه دتو، کشیش پیر، روی دیوار باغچه، در سایء درخت سروی نشسته است. سیاهی ردایش دنبالهء سایهء درخت است که به دیوار افتاده و آن را در خود محو کرده است. پشت سر او خواهرش پشت دستگاه نساجی خود که بین پرچینی از نهالهای شمشاد و بوته های انبوه «اکلیل کوهی» کار گذاشته اند به نساجی مشغول است. ماکوی دستگاه که از چپ به راست و از راست به ادامه ...