ماتم مرگ مادرم را داشتم که پاییز مرده بود و تمام زمستان را در روستا مانده بودیم، تنها با کاتیا و سونیا. کاتیا دوست قدیمی خانوادهءمان بود و پرستار ما، که هردومان را بزرگ کرده بود و من از وقتی چیزی به یاد داشتم او را در کنار خود دیده و دوستش داشته بودم. سونیا خواهر کوچکم بود. زمستان در خانهی قدیمی ما، در روستای پاکروسکایا، غمانگیز و سیاه بود. ادامه ...
در جلو طاقهای قوسی گرد رواق دیر ماریا برون، که برروی ستونهای مضاعف کوچکی برپا بود، درست در کنار جاده، درخت شاهبلوطی قد برافراشته بود. این درخت، فرزندی غریب و تکافتاده از سرزمینهای جنوب بود، که زایری رومی، به روزگار قدیم، با خود آورده بود. شاهبلوطی اصیل بود، تنهای استوار داشت، و چتر مدوّر شاخ و برگ خود را به مهر، بر فراز جاده میگسترد و بادها را به تنفسی ادامه ...
– خوب، پرنس عزیز، جنووا و لوکا دیگر چیزی جز تیول و املاک خانواده بوئوناپارته نیستند. خیر، به شما بگویم که اگر اینجا جلو من تایید نکنید که جنگ در پیش است، و همچنان به خود اجازه دهید که همه رسواییهای این دجال را (باور کنید که به این معنی اعتقاد دارم) رفع و رجوع کنید دیگر نه من و نه شما. دیگر نه دوست منید و نه به قول ادامه ...
در عمارت بزرگ دادگستری، هنگام رسیدگی به دعوای خانوادهی ملوینسکی دادستان و اعضای دادگاه طی زمان تعطیل جلسه برای تنفس در اتاق ایوان یکورویچ شبک گرد آمده بودند و بحث به پروندهی پر سر و صدای کراسوسکی کشیده بود. فیودور واسیلییویچ با حرارت بسیار میکوشید ثابت کند که دادگاه صلاحیت رسیدگی به این پرونده را ندارد و ایوان یکورویچ سر حرف خود پافشاری میکرد که دارد. اما پیوتر ایوانویچ که ادامه ...
شب کمنظیری بود خوانندهعزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی ممکن است چنین آسمانی این همه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهی عزیز، این هم پرسشی است که فقطط در دل یک جان ممکن است پدید آید. در دلهای خیلی جوان. اما ای کاش خدا این ادامه ...
یک روز از اوایل پاییز بود که جووانی دروگو، که به درجهء افسری رسیده بود، صبح زود، شهر خویش را ترک کرد تا به دژ باستیانی، اولین محل ماموریت خود برود. هنوز صبح نشده بیدارش کردند. اول بار بود که اونیفورم ستوانی خود را میپوشید. وقتی که از این کار فارغ شد، در پرتو چراغی نفتی در آیینه به سراپای خود نگاه کرد، اما لذتی را که انتظار داشت در ادامه ...
آن روزی که گاریبالدو، با تیری که به پیشانیاش خورد (سوراخی به اندازه سر سنجاقی و نه حتی به بزرگی یک دکمه)، در میدانی که مثل آینه برق میزد، جلو کافهء سپلندیدو بر زمین افتاد، خواست پیش از مردن برای آخرین بار آنچه را میخواست فریاد بزند. اما زبانش به فرمانش نبود و نتوانست جز غلغلی که به صدای اجابت مزاج یک اسهالی میمانست، چیزی ادا کند، و آن را ادامه ...
ایلیا ایلیچ ابلوموف، یک روز صبح در آپارتمان خود واقع در یکی از عمارتهای بزرگ خیابان گاراخووایا، که شمار ساکنان آن از جمعیت یک شهر مرکز ناحیه چیزی کم نداشت روی تخت در بستر خود آرمیده بود. مردی بود سی و دو سه ساله و میانبالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشهای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون ادامه ...
عزی بن زوی Izzy ben Zwi هم آنجا بود. او اولین کسی بود که با اسکی از کوردییر دوم پایین آمده بود و این کوردییر دوم همانجایی بود که چند قرن پیش، سرخپوستهای پولاس Pulas، معلوم نیست از دست کشورگشایان اسپانیایی به آنجا پناه برده بودند، که می خواستند میخ مسیحیت را در سرزمین کفر بکوبند و نسلشان را بر می انداختند یا از شر خود مسیحیت که یگانه دیانت ادامه ...