از همان بچگیها، حدس میزدم که این تبسم شگفتانگیز میبایست برای هر زنی نمایانگر یک پیروزی کوچک و فوقالعاده باشد. بله، انتقامی زودگذر از ناامیدیها، از بینزاکتی مردان، از کمیابی آنچه زیبا و حقیقی در این دنیاست. اگر آن زمان میدانستم چه بگویم، چنین لبخندی را «مظهر زنانگی» میخواندم… اما افسوس که در آن روزها زبانم عاجز و بسته بود و تنها دلخوشیام، یافتن ردپای زیبایی صورت برخی، میان چهرههای ادامه ...
عقربهء بزرگ سیاه هنوز ایستاده استف اما در آستانهء تکانی است که هر دقیقه یک بار به خودش میدهد. این تکانِ جهشمانند دنیا را به حرکت در میآورد. ساعت آرام آرام رویش را برخواهد گرداند. آکنده از یاس، بیزاری و کلافگی، و ستونهای آهنی یکی یکی راهشان را خواهند کشید و خواهند رفت و مثل اطلسهای سرخمیده، تاق ایستگاه را هم با خود خواهند برد. سکو به راه خواهد افتاد ادامه ...
از همان صبح روز اول فهمیدم اسیرم کرده است. درون کاخی، در میان جنگلی پنهان به من گفت در بیرون بیماری کشندهای شایع شده است. وقتی دروغ میگفت همه پرندگان به پرواز در میآمدند. از بچگی همینطور بود، هروقت دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط می&کردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند. من در کاخ بزرگی اسیر او بودم. کتابهای بسیاری برایم آورد و ادامه ...
من دو دوست دارم، یک دوست خوب و یک دوست بد. و البته برادرم هم هست. شاید او مثل من خونگرم و صمیمی نباشد، ولی خوب است. در مدتی که برادرم نیست، من از آپارتمانش استفاده میکنم. آپارتمان دلنشینی است. برادر من نسبتا پولدار است. خدا عالم است برای امرار معاش چه کار میکند. من به این موضوع توجه چندانی نکردهام. چیزی میخرد یا میفروشد و حالا به سفر رفته ادامه ...
اوّلین چیزی که میتوانم بگویم، این است که در طبقهی ششم ساختمانی زندگی میکردیم که آسانسور نداشت و این برای رزا خانم با اهمهی وزنی که به اینور و آنور میکشید – آن هم فقط با دو پا – با همهی ناراحتی و دردهایش، یک بهانهی دائمی برای درددل بود. هروقت که بهانهی دیگری برای ناله و شکوه نداشت – آخر، یهودی هم بود – این را به یادمان میآورد. ادامه ...
آرام در هیجده سالگی احساس کرد که باید تصمیم خود را در انتخاب یکی از دوراه بگیرد. یعنی یا کشیش بشود و یا از آراکسی که از دل و جان به او عشق میورزید، خواستگاری کند. او پیش از این که سری به خانهی وارتابد سرکیس بزند تا دربارهی مسایل زندگی خود با وی مشورت بپردازد، نخست تا مدتی به تماشای مرعش، شهر زادگاه خویش، مشغول شد. مرعش با اینکه ادامه ...
بهزودی میمیرم و همهچیز تمام میشود. شاید ماه آینده. یعنی آوریل یا مِه. چون هنوز اول سال است، این را نشانهها به من میگویند. شاید اشتباه میکنم، شاید تا روزِ سنجانِ تعمیددهنده و حتی چهاردهم ژوئیه، روز جشن آزادی هم زنده بمانم. عیدِ عروج که نه، اما بعید نیست با آخرین نفسهایم تا عید تجلی هم دوام بیاورم. اما فکر نکنم، فکر نکنم حرفم در مورد برگزاری جشنهای امسال در ادامه ...
مریم پنجساله بود که اولین بار کلمه حرامی را شنید. پنجشنبه روزی بود. حتما همین روز بود. آخر پنجشنبهها جلیل به کلبه میآمد. مریم برای وقتگذرانی تا لحظهء دیدار او از میان علفهایی که در محوطهء باز تا زانویش میرسید موج میزد گذشت، یک صندلی را زیر پا گذاشت و سرویس چایخوری چینی مادرش را پایین آورد. این سرویس چایخوری تنها یادگار ننه، مادر مریم، بود که از مادر خود ادامه ...
هریت و دیوید همدیگر را در یک مهمانی اداری دیدند که هیچ یک قصد رفتن به آن را نداشتند و هردو در آنی فهمیدند که سال ها در انتظار همین بوده اند. دیگران به آنها می گفتند محافظه کار، دِمُده، اگر نگوییم امل، خجالتی، نچسب، و صفت هاینامهربانانه ای که به آنها نسبت می دادند، نهایت نداشت. آن دو سرسختانه از طرز فکر خودشان دفاع می کردند و می گفتند ادامه ...