روزی کتابی خواندم و کلّ زندگیام عوض شد. کتاب چنان نیرویی داشت که حتی وقتی اولین صفحههایش را میخواندم، در اعماق وجودم گمان کردم تنم از میز و صندلیای که رویش نشستهام جدا شده و دور میشود. اما با آنکه گمان میکردم تنم از من جدا و دور شده، گویی با تمام وجود و همه چیزم، بش از هر زمان دیگر، روی صندلی و پشت میز بودم و کتاب نه ادامه ...
از ونیز به ناپل می رفتیم. کشتی های ترکها راهمان را بستند. ما روی هم رفته سه کشتی داشتیم، اما صف کشتیهای پارویی آنها که از میان مه بیرون میآمد، انگار پایانی نداشت. در لحظهای ترس و نگرانی بر کشتیمان سایه انداخت. پاروزنانمان که بیشترشان ترک و مغربی بودند، فریاد شادی سر داده بودند. اعصابمان در هم ریخت. کشتیمان، مثل دو کشتی دیگر، دماغهاش را به طرف خشکی، به غرب ادامه ...