تا چشمم به زمینهای مسطح و سیاه اطراف شیکاگو افتاد، مایوس و دمغ شدم، تمام خیالاتم نقش بر آب شد. شیکاگو را شهری دیدم غیرواقعی که خانههای افسانهایش از ورقههای زغال سیاه پوشیده در دود خاکستری رنگ ساخته شده بود، خانههایی که پیهایشان آرام آرام در مرغزار نمناک نشست میکرد. بخارهایی که به تناوب در زمینهء افق پهناور فوران میکردند، در آفتاب زمستانی درخشش مات گونه داشتند. غوغای کرکنندهء شهر ادامه ...
درررررییییییییننننگ! ساعت شماطهدار در اتاق تاریک و خاموش به صدا درآمد. فنر تختخواب جیرجیر کرد. صدای تنگهحوصلهء زنی بلند شد: -بیگر، خفهش کن! غرولند اعتراضآ»یزی با طنین فلزی شماطه در هم آمیخت. پاهای برهنهای با صدایی خشک روی تختههای کف چوبی اتاق کشیده شد و صدای زنگ ناگهان بند آمد. – چراغو روشن کن، بیگر. صدای خوابآلودی زیر لب گفت: »خیله خُب.» سیل نور اتاق را پُر کرد و پسرک ادامه ...