درررررییییییییننننگ! ساعت شماطهدار در اتاق تاریک و خاموش به صدا درآمد. فنر تختخواب جیرجیر کرد. صدای تنگهحوصلهء زنی بلند شد: -بیگر، خفهش کن! غرولند اعتراضآ»یزی با طنین فلزی شماطه در هم آمیخت. پاهای برهنهای با صدایی خشک روی تختههای کف چوبی اتاق کشیده شد و صدای زنگ ناگهان بند آمد. – چراغو روشن کن، بیگر. صدای خوابآلودی زیر لب گفت: »خیله خُب.» سیل نور اتاق را پُر کرد و پسرک ادامه ...