اکنون تنها مینشیند و به یاد میآرد. بارها و بارها شبح توماس آرویو، زن ماهسیما و گرینگوی پیر را میبیند که از پنجرهاش میگذرند، اما اینان روح نیستند، تنها تمامیِ گذشتهء دور خود را فرا خواندهاند، با این امید که او نیز چنین کند و به ایشان پیوندد. اما برای او این کار زمانی بس دراز میطلبید. نخست میبایست نفرت از توماس آرویو را از دل میشست که به او ادامه ...
آگهی را در روزنامه میخوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمیآید. میخوانی و باز میخوانی. گویی خطاب به هیچکس نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خاکستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافهء ارزان کثیف سفارش دادهای میریزد. بار دیگر میخوانیش، «آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی، باانظباط. تسلط کامل بر زبان فرانسهء محاورهای.» جوان، تسلط بر زبان فرانسه، کسی که مدتی در فرانسه زندگی کرده باشد مقدم است… ادامه ...
رنگ پریدگی دست من غیرعادی نبود. با گذشت سالیان پوست او در استخوان گونهاش تحلیل رفته بود و دستهای باریکش که در ژستهای گوناگون آنها را حرکت میداد بلورگون شده بودند. من او را اندکی پس از بازگشتش از مکزیک، که گویی شباهت او را به یک شبح متمدن از میان برده بود، دیده بودم. آفتاب به او زمختی و حضوری زمینی بخشیده بود. به زحمت شناختمش. برگشتِ رنگ پریدگی ادامه ...