از پشت پرده بوتههایی که چشمه را در بر گرفته بود، پاپای آب نوشیدن مرد را نظاره میکرد. کوره راه باریکی از جاده به چشمه میرسید. پاپای دیده بودش که -بلندبالا و تکیده و سربرهنه، با شلوار خاکستری مندرس و نیم تنهء راه راهی روی بازویش – از کوره راه بیرون آمده و کنار چشمه زانو زده است. چشمه پای درخت راشی از زمین میجوشید و روی بستری از ماسهء ادامه ...
اردوگاه در دو کیلومتری مولوز، در اطراف رود رن، میان دشتی سرسبز برپاشده بود. در روشنائی رنگباختهء غروب ماه اوت، زیر آسمان گرفته و ابرهای سنگین، چادرها صف کشیده بودند و چاتمهها در خطی منظم در طول جبهه، ردیف شده میدرخشیدند. نگهبانها با تفنگهای پر پاس میدادند و چشمان ناپیدای آنها به مه کبودرنگ افق دوردست که از رودخانه برمیخاست، خیره مانده بود. آنها حدود ساعت پنج به بلفور رسیده ادامه ...
به گمانم زمان آن فرا رسیده باشد که خا طرات پاسکوآل دوآرته را برای چاپ تحویل دهم. اگر پیشتر چنین میکردم شاید اقدام زیاده از حد شتابزدهای میبود. نمیخواستم در انتشارش شتاب به خرج دهم، چون هرچیز به زمان خاص خود نیاز دارد، حتی تصحیح اغلاط املایی در دستنوشته. پذیرش و اجرای عجولانهی یک اقدام هیچ حاصلی در بر ندارد. اما از سویی تا آنجا که به من مربوط میشود ادامه ...
ژروز تا ساعت دو صبح کنار پنجره چشم به راه لانتیه مانده بود. سپس خوابالود و لرزان خود راروی تخت انداخت، تبزده بود و گونههایش از اشک خیس شده بود. هشت روز پیش، وقتی از غذاخوری «گوساله دوسر» بیرون آمد، لانتیه او را همراه بچهها به خانه فرستاد و از آن پس شبها دیروقت به خانه میآمد و میگفت که تا آن موقع دنبال کار گشته است. شب پیش وقتی ادامه ...
ماجرا این طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا. آرتورگانات کوکم کرد. آرتور هم دانشجو بود. دانشجوی دانشکدهء پزشکی. رفیقم بود. توی میدان کلیشی به هم برخوردیم. بعد از ناهار بود. میخواست با من گپی بزند. من هم گوش دادم. به من گفت: «بهتر است بیرون نمانیم! برویم تو.» من هم با او رفتم تو. آنوقت شروع کرد: « توی این پیاده رو تخم مرغ هم آبپز ادامه ...