لیتوما که حالش به هم خورد و بالا میآورد، گفت: «بیپدرها. پسر ، ببین چه بلایی سرت آوردهاند» جوان را مثله و از درخت خرنوب کهنسالی حلقآویز کرده بودند. وضع افتضاحی داشت که به مترسک یا عروسک خیمهشببازی درهمشکسته بیشتر شبیه بود تا جنازه. احتمالا قبل از اینکه او را بکشند یا پس از آن، با کارد به جانش افتادهاند: بینی را بریده و دهانش را جر داده بودند و ادامه ...
اول این را روشن کنم که میخواهم برایتان قصه بگویم. یک قصّه تاریخی. میتوانید فرض کنید که اصلا هیچ یک از شخصیتها واقعی نیستند. راستی هم آنها افسانهاند، بهخصوص خود «امینه». من در بعدازظهر یک روز پاییزی به فکر او افتادم. یعنی خودم نیفتادم، آن کسی من را به این فکر انداخت که حالا برای خودش کسی شده و بعید نیست به خاطر انتشار این کتاب علیه من شکایت کند. ادامه ...
خون همه جا را فرا گرفته بود و او داشت بسمت آن دختر میآمد. کیسی، دختر کوچک رئیس جمهور جیغ کشید و ازاتاق خواب بیرون دوید. مردی که ما سک مخصوص اسکی بصورت داشت پرید دنبال او و گفت: «برگرد بیا اینجا!» کیسی در حالی که لباس خوابش به پرواز درآمده بود بطرف انتهای راهرو دوید و همچنان که بواسطه انقباضات ماهیچهای، قفسه سینهاش به بالا و پائین میرفت نفسش ادامه ...
ماروخا پیش از اینکه سوار بر اتومبیل شود، از فراز شانه، نگاهی به عقب انداخت تا مطمئن شود کسی او را تعقیب نمیکند. ساعت نوزده و پنج دقیقه به وقت بوگوتا بود. هوا از یک ساعت پیش تاریک شده و پارک ملی فاقد روشنایی مناسب بود. درختان بیبرگ، همچون ارواح، در آسمان تیره و اندوهبار، به نظر میرسیدند، ولی حالت تهدیدآمیز نداشتند. علیرغم موقعیت مناسب اجتماعی، روی صندلی پشت سر ادامه ...
پاییز شروع میشود و درختها به رنگ زرد، سرخ و ارغوانی در میآیند، گویی گرداگرد «شهرک آبگرم»را، در میان درّه ای باصفا حریفی فرا گرفته است. زنها در میان ستونهای تاسیسات حمام میکردند و بر روی فواره چشمه ها خم میشوند. این زنها نازا هستند و امید بسته اند که در این آبهای گرم زایائی بیابند. در میان مشتریان اینجا عدهء مردان خیلی کم است… ■ والس خداحافظی • ادامه ...