نام جوان، سانتیاگو بود. هنگامی که با گلهاش به جلوی کلیسای کهن و متروکی رسید، هوا دیگر داشت تاریک میشد. مدتها بود که سقف کلیسا فرو ریخته بود و انجیر مصری عظیمی، درست در مکانی روییده بود که پیش از آن، انبار لباسها و اشیای متبرک بود. تصمیم گرفت شب را همان جا به سر ببرد. صبر کرد تا تمام گوسفندان از دروازهء ویرانش وارد شوند، و سپس چند تخته ادامه ...
مسافر در «نیویورک» است. امروز با این که قرار داشته، خواب مانده است و وقتی از هتلش بیرون میرود، میبیند اتومبیلش را پلیس با خود یدککش برده است. دیر به قرارش میرسد. ضیافت ناهار بیش از حد ضروری طول میکشد و او در فکر جریمهای است که باید بپردازد. برای خودش مبلغ هنگفتی میشود! ناگهان به یاد آن اسکناس که دیروز در خیابان پیدا کرده است، میافتد. بین آن اسکناس ادامه ...