پنج سطر

از هر کتاب

بایگانی برای ‘اسماعیل فصیح’

اوایل اردیبهشت سال ۱۳۵۵، آبادان. سحر هوا هنوز گرگ و میش بود که صدای مرغهای دریایی از خواب بیدارم کرد. سرم کمی درد می‌کرد، اما ساق پا و قوزک پای چپم که هنوز توی گچ بود، درد نداشت، فقط بد جوری بی حس و کرخ بود. (دو سه جمعه پیش باید شاهکار بزنم و در باشگاه قایقرانی لب اسکله ساق پای خودم را بین دوتا قایق قلم کنم.) تنها بو   ادامه ...

اسماعیل فصیح کتاب ایرانی نشر صفی‌علیشاه

در روزگاری که شهر «تهران» هنوز دورش چند دروازه داشت و ناصرالدین‌شاه صاحبقران از سفر آخر فرنگش برگشته بود و بازارچهء درخونگاه ناف شهر بود، یک صبح بهاری، جوانکی سفید و لاغرو، که تازه پشت لبش سبز شده بود، و شاعر مسلک بود، پیاده از ده قلعه‌مرغی آ»د شهر. جوانک لاغرو اسمش حسن بود. حسن یتیم بود. در خانهء ملای ده قلعه‌مرغی بزرگ شده بود. تک و تنها بود. قدش   ادامه ...

اسماعیل فصیح کتاب ایرانی نشر صفی‌علیشاه