هرمان برودر غلتی زد و یک چشمش را گشود. در عالم خواب و بیداری نمیتوانست تشخیص دهد کجاست، در تسیوکیف، یا در ارودی آلمانیها؟ حتی لحظهای خود را مخفی در انبار کاه در لیپک تصور کرد. این مکانها هرچند گاهی درذهن او به هم میآمیختند. میدانست در بروکلین است اما صدای فریادنازیها را میشنید. آنها سرنیزه را در کاه فرو میکردند تا او را خارج کنند و او خود را ادامه ...
روز ۲۹ آوریل رگباری، غبار از تن مسکو شست. هوا دلپذیر بود و فرحبخش، و جان تازهای در آدم میدمید. با لباس خاکستری نو و پالتو تر و تمیزم در خیابانهای پایتخت به جستجوی نشانیِ ناآشنایی برآمدم، دلیل این کار، نامه غیرمنتظرهای بود که در جیب داشتم. متن نامه چنین بود: سرگئی لئونتیهویچ عزیز: بسیار مشتاقم شما را ببینم و دربارهء موضوعی کاملا محرمانه که شاید برای شما نیز جالب ادامه ...