فرزند آسیابان، غرق در فکر، قدم برمیداشت. پسر بلندبالای چهاردهسالهای سوخته از باد و آفتاب بود و اندیشههای بسیاری در سر داشت. وقتی بزرگ شود، کبریتساز خواهد شد. این کار به نحو بسیار لذتبخشی خطرناک خواهد بود، گوگرد بر انگشتان خواهد داشت و به این ترتیب هیچ کس جرات نخواهد کرد که به سویش دست دراز کند. به سبب کسب و کار پرطرش، رفقایش احترام بسیاری برایش قایل خواهند شد. ادامه ...
دیروز دریا چون آیینهای میدرخشید و امروز نیز چون آیینهای میدرخشد. تابستان سن-مارتن است و هوای جزیره گرم – آه! چه لطافت و گرمایی!- ولی آفتابی نیست. سالیان درازی است که چنین آرامشی نداشتهام، بیست سال، شاید هم سی سال، شاید هم از زندگی پیشینم. ولی فکر میکنم که پیش از این هم باید یک بار طعم این آرامش را چشیده باشم، زیرا اینک، خرسند، آواز میخوانم، هر پاره سنگی، ادامه ...
پاهایش یخ کرده بود و هربار که کمی تکانشان میداد میشنید که سنگها زیر تخت کفشهایش به نحوی شکایتآمیز به صدا درمیآیند. درحقیقت، شکایت در او بود. هرگز برایش پیش نیامده بود که چنین مدت درازی بیحرکت، پشت خاکریزی، در کنار شاهراه، در کمین بماند. روز، دامن بر میچید. یا احساس ترس، و به عبارت دیگر، با احساس خطر، تفنگش را قراول رفت. دیری نگذشته شب رفتهرفته فرا میرسید و ادامه ...
دست در دست، بی آنکه عجله به خرج دهیم، درخیابان راه می رفتیم. توتوکا به من رسم زندگی را آموخت. ومن خیلی خوشحال بودم. زیرا برادر بزرگترم دستم را گرفته بود و چیزها را به من یاد می داد. او درخارج خانه چیزها را به من یاد میداد، زیرا در خانه خودم به تنهایی با کشف مسائل تعلیم می گرفتم.، و وقتی این کار را به تنهایی می کردم مرتکب ادامه ...