پنجاه سال – نمیدانم زیاد عمر کردهام یا کم، همین قدر میدانم که پنجاه سال دارم- پنجاه سال دوماه کم. همین زمستان آینده، درست اول چله کوچیکه ، میباید پنجاه تا شمع بخرم و در منزل جشن تولدم را بگیرم – آن طور که خیلیها میگیرند و من هم دیدهام. یا پنج تا شمع هرکدام به نشانه دهسال، به علاوهء یکی کوچکتر. خوب، از کجا معلوم-شاید زنم مثل بعضی خدا ادامه ...
در یکی از خیابانهای شرقی غربی شمال شهر تهران که پیادهروهای وسیعش همیشه خلوت است ،و عبور و مرور ماشینها در تمام اوقات، وضع نسبته مرتب و بی سر و صدایی دارد، ساعت ده و بیست دقیقه صبح یکی از روزهای نیمه پاییز سال ۱۳۵۳ شمسی، خانم جوانی که ظاهرا با خیابانها و مغازههای آن اطراف آشنا نبود، و رفتارش نمینمایاند که سکونتی طولانی در تهران دارد، با یادداشتی که ادامه ...
در یکی از کوچههای باریک پشت بازارچه سرپولک چهارراه سیروس، تهران، خانهء قدیمی کوچکی قرار داشت که در آغاز این داستان سی سال از عمر بنای آن میگذشت. خانهای بود یکطبقه از آجر سرخرنگ معروف به بهنازی، که در شمال کوچه قرار داشت. در چوبی آفتابخورده و رنگ و رو رفتهء آن که پردهای جلویش آویخته بود بدون هیچگونه دهلیزی به حیاط وصل میشد. مساحت حیات به زحمت از شصت ادامه ...
بعداز ظهر یکی از روزهای زمستان سال ۱۳۱۳ بود. آفتاب گرم و دلچسبی که تمام پیش از ظهر بر شهر زیبای کرمانشاه نور افشانده بود با سماجتی هرچه افزونتر میکوشید تا آخرین اثر برف شب پیش را از میان بردارد. آسمان صاف و درخشان بود. کبوترهایی که در چوببست شیروانیهای خیابان لانه کرده بودند در میان مه بیرنگی که از زیرپا و دو و بر آنها برمیخاست با لذّت و ادامه ...