یک روز از اوایل پاییز بود که جووانی دروگو، که به درجهء افسری رسیده بود، صبح زود، شهر خویش را ترک کرد تا به دژ باستیانی، اولین محل ماموریت خود برود. هنوز صبح نشده بیدارش کردند. اول بار بود که اونیفورم ستوانی خود را میپوشید. وقتی که از این کار فارغ شد، در پرتو چراغی نفتی در آیینه به سراپای خود نگاه کرد، اما لذتی را که انتظار داشت در ادامه ...