آندریاس آوهناریوس به من گفت: «تو اینجوری نبودی عباس! باور نمیکنم که این تو باشی.» در راهبندان مرکز شهر گیر افتاده بودیم. آ« هم در برلین که هیچوقت راهبندان ندارد، همه چیز متوقف شده بود. بعد دیگر نه ماشینها پیش میرفتند، نه آندریاس حرفی میزد، و نه صدای خرخر بخاریمیبرید. فقط سرما بیداد میکرد، و من منتظر بودم راه باز شود فرار کنم، از خودم، از شغلی که دارم، از ادامه ...
نمیدانم آیا میتوانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دستهای فروافتاده و رخت خوابآوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم میآید به شما پناه بیاورم، در حالی که سخت مرا بغل زدهاید و گرمای تن خود را به من وا میگذارید، گاهی با دو انگشت میانی هردو دست نوازشم کنید و دندههام را بشمارید که ببینید کدامش یک یکم است، و گاه ادامه ...
نعش را با همان پتوی سربازی خاک آلوده، پدر و برادر مهندس کیومرث روی شانهشان میکشیدند، و هن و هن کنان میرفتند. مادر پشت سرشان انگار روی آتش پا میگذاشت، تند و تند قدم برمیداشت. و ما عقب تر تقلا میکردیم که به آنها برسیم. پدربزرگ دست مرا محکم گرفته بود و عصایش را زیر بغل گذاشته بود. میدانستم که بی عصا هم می تواند راه برود، یا حتی بدود، ادامه ...