پنج سطر

از هر کتاب

بایگانی برای ‘عباس معروفی’

شاید همه چیز با مرگ ناصری آغاز شد. دیشب مغزش از کار افتاد. «ملاقات ممنوع» روی در را برداشته‌اند، هیچ ملاقات‌کننده‌ای نیست. عبدالناصر ناصری آرام روی تخت خوابیده، لوله‌ها از بینی‌اش گذشته‌اند، و تصویر مونیتور سمت راستش می‌پرد. نورهای عمودی پنجره که به سختی از لای پرده‌ی ضخیم می‌گذرند، او را قطعه قطعه نشان می‌دهند. دو دستش را روی سینه‌اش گذاشته‌اند، با چشم‌های بسته، خط ابروهای ملایم، مژه‌های تابیده‌ی بلند،   ادامه ...

انتشارات ققنوس عباس معروفی کتاب ایرانی

چِک… «خانم ماریا… شما شیفته این بازجو شده‌اید؟…» چِک… «مگر چند سالتان است؟ … خانم ماریا…» چِک… «لعنت به تو… آزاد… این قطره را می‌بینی؟» چِک… «آزاد چی شده؟ به من بگو…» چِک… «مگر نمی‌دانی؟… نه از کجا بدانم…» چِک… «فرار کرده بود… ترسیده بود…می‌فهمید آقای بازجو…» چِک… «وای مامانم… سرم… سرم ترکید…» چِک… «نگاه می‌کرد، نفس نفس می‌زد… چی شده؟ …» چِک… «هیچی… من… من؟ کارم ساخته است…» چِک…   ادامه ...

انتشارات ققنوس عباس معروفی کتاب ایرانی

کوه نیزوا رفیق دیرینه‌اش را برای آخرین بار بر شانه داشت، و نمی‌دانست. آخرین بلوطی که درجنگل زَرَنگیس با تبر داور پرپر می‌شد، مثل استخوان‌های خودش پیر بود، پیر و خشکیده. ابرها مثل خاطره می‌آمدند می‌رفتند و آنقدر دورش می‌چرخیدند تا راهی پیدا کنند بروند توی سینه‌اش دل دل بزنند امانش را ببُرند. سپیده داشت می‌زد. تبر برداشت که صداها را بخواباند. زد زد زد، یک شاخه را پرپر کرد،   ادامه ...

عباس معروفی کتاب ایرانی نشر گردون

دار سایهء درازی داشت، وحشتناک و عجیب. روزها که خورشید برمی‌آمد، سایه‌اش از جلوی همه مغازه‌ها و خانه‌های خیابان خسروی می‌گذشت، سایه مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالاسر آدم ایستاده است. شب‌ها شکل جانوری می‌شد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست‌هایش را از دوطرف حمایل کرده است، شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود قطره قطره   ادامه ...

انتشارات ققنوس عباس معروفی کتاب ایرانی

دود ملایمی زیر طاق‌های ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل‌فروش‌ها لمبر می‌خورد و از دهانهء جلوخان بیرون می‌زد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب می‌سوزاندند و گاه اگر جرئت می‌کردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند، تخمه هم می‌شکستند. پشت سرشان در جایی مثل دخمه سه نفر در پاتیل‌های بزرگ تخمه بو می‌دادند. دود و بخار به هم می‌آمیخت، و برف بند آمده بود. همهء چراغ‌ها   ادامه ...

انتشارات ققنوس عباس معروفی کتاب ایرانی

آندریاس آوه‌ناریوس به من گفت: «تو این‌جوری نبودی عباس! باور نمی‌کنم که این تو باشی.» در راهبندان مرکز شهر گیر افتاده بودیم. آ« هم در برلین که هیچوقت راهبندان ندارد، همه چیز متوقف شده بود. بعد دیگر نه ماشین‌ها پیش می‌رفتند، نه آندریاس حرفی می‌زد، و نه صدای خرخر بخاریمی‌برید. فقط سرما بیداد می‌کرد، و من منتظر بودم راه باز شود فرار کنم، از خودم، از شغلی که دارم، از   ادامه ...

عباس معروفی کتاب ایرانی نشر گردون

نمی‌دانم آیا می‌توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست‌های فروافتاده و رخت خواب‌آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می‌آید به شما پناه بیاورم، در حالی که سخت مرا بغل زده‌اید و گرمای تن خود را به من وا می‌گذارید، گاهی با دو انگشت میانی هردو دست نوازشم کنید و دنده‌هام را بشمارید که ببینید کدامش یک یکم است، و گاه   ادامه ...

انتشارات ققنوس عباس معروفی کتاب ایرانی

نعش را با همان پتوی سربازی خاک آلوده، پدر و برادر مهندس کیومرث روی شانه‌شان می‌کشیدند، و هن و هن کنان می‌رفتند. مادر پشت سرشان انگار روی آتش پا میگذاشت، تند و تند قدم برمی‌داشت. و ما عقب تر تقلا میکردیم که به آنها برسیم. پدربزرگ دست مرا محکم گرفته بود و عصایش را زیر بغل گذاشته بود. می‌دانستم که بی عصا هم می تواند راه برود، یا حتی بدود،   ادامه ...

عباس معروفی کتاب ایرانی نشر گردون