در سالهایی که جوانتر و بهناچار آسیبپذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزهمزه میکنم. وی گفت: «هروقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همهء مردم مزایای تو رو نداشتهن.» پدرم بیش از آن نگفت ولی من و او با وجود کمحرفی همیشه زبان یکدیگر را خوب میفهمیم، و من دریافتم که مقصودش خیلی بیشتر ادامه ...
سال ۱۹۱۳، وقتی آنتونی پَچ بیست و پنج ساله بود، از زمانی که بازی سرنوشت، یا روحالقدس بیست و پنج سالگی، دستکم به لحاظ نظری، بر سرش خراب شده بود در سال میگذشت. این بازی سرنوشت کار را تمام کرد، تلنگر آخر، نوعی نهیبِ فکری-اما در آغاز این داستان، تازه به خود آمده و از مرحله آگاهی جلوتر نرفتهست. اولین بار او را در دورهای میبینید که مدام از خود ادامه ...