ویل گراهام، کرافورد را در پشت میزی که در فاصلهء میان اقیانوس و خانه قرار داشت نشاند و لیوانی چای سرد به او داد. جک کرافورد به خانهء قدیمی دوست داشتنی نگاهی انداخت، چوبهای به کار رفته در آن زیرِ نور درخشان به رنگ نمک سیمگون بود. کرافورد گفت: «من میبایست مچ تو رو در ماراتن میگرفتم، وقتی که کارو ول کردی. تو اینجا نمیخوای دربارهش حرف بزنی.» «من نمیخوام ادامه ...