وقتی که کارل راسمان – پسر بیچارهء شانزدهسالهای که دختر خدمتکاری گولش زده، از او آبستن شده بود و بهمین خاطر پدر و مادرش او را روانهء آمریکا کرده بودند – بر عرشه کشتی که آهسته وارد بندر نیویورک میشد ایستاده بود، درخشش ناگهانی خورشید، انگار مجسمهء آزادی را روشن کرد، طوری که کارل، گرچه مدتی پیش متوجه مجسمه شده بود، ولی آن را در پرتو تازهای دید. بازوی شمشیر ادامه ...