این غمانگیزترین داستانی است که به عمرم شنیدهام. نه فصل از فصول نوهایم بود که ما خانوادهء اش برنهام را میشناختیم و با آن بسیار نزدیک بودیم… چندان که دستکش با دست نزدیک و آشنا است به آنها نزدیک بودیم، و در عین حال راحت، زنم و من سروان اشبرنهام و خانم اشبرنهام را تا آنجا که برای یک انسان مقدور و میسر است میشناختیم، و در عین حال و ادامه ...