نیایش روزانه پایان گرفته بود. آوای متین و ملایم پرنس به مدت نیم ساعت خاطرهء اسرار شکوهمند و دردناک را دریادها برانگیخته بود. همهمهء آواهای دیگر آمیختهء سرودی با گلواژههایی چون عشق، بکارت و مرگ شده بود و به نظر میآماد که تالار روکوکو با زمزمهء نیایش رخساری دگر گرفته است. طوطیان نیز که بالهای بهسان رنگینکمانشان را روی کاغذ دیواری ابریشمی گشوده بودند شرمگین مینمودند و حتی تصویر مریم مجدلیه در میان دو پنجره بیشتر به توبهکاری میمانست تا بانویی موبور و زیبا و غرق در خیالاتی مبهم بدان سان که همیشه به نظر میآمد.
دیگر، سکوت همه جا را فرا گرفته بود و همه چیز به حالت نظم یا بینظمی معمول خود باز میگشت. بندیکو سگ بزرگ گریدن از این که در طی مراسم نیایش طرد شده بود، دلخور بود، از دری که خدمتکاران از آن خارج شده بودند وارد شد و دم تکان داد. خانمها به آرامی بلند میشدند و دامنهای لرزانشان را که روی زمین کشیده شده بود جمع میکدرند، اندک اندک پیکرهای برهنهء اساطیری که در همه جا بر زمینهء شیری کاشیها نقش بسته بود آشکار میشد. فقط تصویر آندرومدا در زیر ردای پدر پیرونه که هنوز مشغول دعا خواندن بود، از نظرها پنهان مانده بود…
■ یوزپلنگ
• جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
• ترجمهء نادیا معاونی
• انتشارات ققنوس
◄ اقتباس سینمایی از کتاب یوزپلنگ، در فیلمی به همین نام محصول سال ۱۹۶۳ به کارگردانی لوکینو ویسکونتی، با بازی برت لنکستر و آلن دلون: