وقتی همسر کشیش با مردی جوان و بیپول فرار کرد، افتضاحی برپا شد که نگو و نپرس. دو دختر کوچکش فقط هفت و نه سال داشتند. و کشیش شوهر خیلی خوبی بود. درست است که مویش کمکم جوگندمی میشد، ولی سبیلش سیاه بود، خوشسیما به نظر میرسید، و هنوز با شور و شیدایی پنهانی به زن عنانگسیخته و زیبایش عشق میورزشید.
چرا رفت؟ چرا با چنین بیزاری علنی و مبهوتکنندهای پیوند گسست، که پنداری دچار جنون شده باشد؟
کسی پاسخی به ذهنش نرسید. فقط خشکهمقدسها گفتند زن ناپاکی بود. حال آنکه بعضی زنهای نجیب سکوت اختیار کردند. آنها میفهمیدند.
دو دخترک هیچوقت علت را نفهمیدند. دلآزرده، نتیجه گرفتند که مادرشان آنها را بیاهمیت میدانست.
باد شوربختی، که برای کسی خیر و برکت نمیآورد، بر خانوادهء کشیش وزید و به پریشانی کشاندشان. بنگر زحمت الهی چه معجزهآسا دری دیگر بر رویشان گشود! کشیش، که در مقام رسالهنگار و متفکر جدلی اندک اعتباری داشت و وضع و حالش همدلی اشخاص صاحب کمال و اهل مطالعه را جلب کرده بود، مامور خدمت در کلیسای بخش پیلوک شد. پروردگار، با اعطای منصبی برتر در ناحیهء شمالی کشور، از گزندگی باد بداقبالی کاست…
■ باکره و کولی
• دی اچ لارنس
• ترجمه کاوه میرعباسی
• نشر لوح فکر
◄ اقتباس سینمایی باکره و کولی در سال ۱۹۷۰ ، با کارگردانی کریستوفر مایلز و بازی فرانکو نرو: