در فرودگاه لندن، بر نیمکتی هنوز خوابش نبرده بود که صداهایی شنید، دستی هم به شانه اش خورده بود. دو پاسبان بودند، بلند قد، یکی با تاکی واکی و آن یکی که، دست برشانه اش گذاشته بود، پرسید: اینجا چرا خوابیده ای؟
-منتظر پرواز به برلنم.
گذرنامه خواست. دادش. حالا دیگر ایستاده بود، گیج خواب. همان پرسید: تولد؟سالش را گفت، ۱۳۲۶که میشود ۱۹۴۸ . روز و ماه تولد حتی به شمسی یادش نیامد. گفت: ما جشن تولد نداشته ایم که یادمان بماند…
■ آینه های دردار
• هوشنگ گلشیری
• انتشارات نیلوفر